سلام واقعا وبلاگ خیلی خوشگلی داری اگه بهش برسی بیشتر از اینا پیشرفت میکنی ازت یه درخواستی دارم ما یه سایت جدید زدیم میخوام انجمنشو رابندازم اگه این سلیقتو تو انجمن خرج کنی خیلی بهتر میشه منتظرت هستم هر وقت اومدی خبرم کن .
ادرس انجمن : http://www.mihanpixel.com/Forum
چهار شمع به آرامی در حال سوختن بودند.محیط آنچنان آرام و بی صدا بود که میشد به صحبتهایشان گوش داد.اولی گفت:من صلح هستم کسی نمی تواند مرا برای همیشه روشن نگاه دارد.من مطمئن هستم که خاموش میشوم.لحظه ای نگذشت که شعله اش کاهش یافت و خاموش شد. دومی گفت:من ایمان هستم وجود من ضروری نیست پس چندان مهم نیست که من روشن باقی بمانم.سخنش که به پایان رسید نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد شمع سومی با ناراحتی گفت:من عشق هستم.من توان روشن ماندن ندارم.مردم مرا به کناری نهاده اند وازاهمیت من بی خبرند انها حتی فراموش می کنند به کسی که به انان ازهمه نزدیک تر است عشق بورزند. زمانی نگذاشت که او هم خاموش شد. ناگهان کودکی وارد شد و با دیدن سه شمع خاموش گفت چرا خاموش هستند شما باید همه تان روشن باشید و سپس به آرامی شروع به گریستن کرد در این لحظه شمع چهارم گفت نترس! تازمانی که من هنوز می درخشم.می توانم شمع های دیگر نیز دوباره بیفروزم. من امید هستم .بدین ترتیب همه ی ما دوباره می توانیم روشن باقی بمانیم. کودک با چشمهای درخشان شمع امید را برداشت و با آن شمع های دیگر را روشن کرد.
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
سلام واقعا وبلاگ خیلی خوشگلی داری اگه بهش برسی بیشتر از اینا پیشرفت میکنی ازت یه درخواستی دارم ما یه سایت جدید زدیم میخوام انجمنشو رابندازم اگه این سلیقتو تو انجمن خرج کنی خیلی بهتر میشه منتظرت هستم هر وقت اومدی خبرم کن . ادرس انجمن : http://www.mihanpixel.com/Forum
چهار شمع به آرامی در حال سوختن بودند.محیط آنچنان آرام و بی صدا بود که میشد به صحبتهایشان گوش داد.اولی گفت:من صلح هستم کسی نمی تواند مرا برای همیشه روشن نگاه دارد.من مطمئن هستم که خاموش میشوم.لحظه ای نگذشت که شعله اش کاهش یافت و خاموش شد.
دومی گفت:من ایمان هستم وجود من ضروری نیست پس چندان مهم نیست که من روشن باقی بمانم.سخنش که به پایان رسید نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد شمع سومی با ناراحتی گفت:من عشق هستم.من توان روشن ماندن ندارم.مردم مرا به کناری نهاده اند وازاهمیت من بی خبرند انها حتی فراموش می کنند به کسی که به انان ازهمه نزدیک تر است عشق بورزند.
زمانی نگذاشت که او هم خاموش شد. ناگهان کودکی وارد شد و با دیدن سه شمع خاموش گفت چرا خاموش هستند شما باید همه تان روشن باشید و سپس به آرامی شروع به گریستن کرد در این لحظه شمع چهارم گفت نترس! تازمانی که من هنوز می درخشم.می توانم شمع های دیگر نیز دوباره بیفروزم.
من امید هستم .بدین ترتیب همه ی ما دوباره می توانیم روشن باقی بمانیم.
کودک با چشمهای درخشان شمع امید را برداشت و با آن شمع های دیگر را روشن کرد.