رویای خاکستری

رویای خاکستری

عشق به نفرت
رویای خاکستری

رویای خاکستری

عشق به نفرت

رؤیای خاکستری

یکی بود یکی نبود * مردی از تبارِ غم * مملو از نقص و دروغ

روز و شب برای او * جز سیاه رنگی نداشت * دیگه لبخندی نداشت

تو دلش پُر از سؤال * « چه کنم ٬ چکار کنم؟! » * هر سؤالی بی جواب

همیشه توی خودش * منزوی و گوشه گیر * جز مواد ٬ از همه سیر

یه روزی عاشق عشق * یه روز از عشق بیزار * خشته از قول و قرار

پرسه های بی هدف * پُر بود از کارهای زشت * شعارش : نفرت از عشق

بی کس و افسرده * در شبی یخ باران * رفت به جمع یاران

مَرد ٬ مردانه گریست * دردِ خود ٬ تقسیم کرد * راهِ خود را ترسیم

شبِ سردِ برفی * شبِ احساسِ خدا * شبِ میلادِ دعا

مَردِ گوشه گیرِ سُست * گُلِ یأس اش پژمرد * کینه را در خود شُست

دست به دستِ همدرد * از لجن برخاست و * واژه ی « من » را کُشت

« من » به « ما » تبدیل شد * خوابِ رؤیاییِ مَرد * واقعا تعبیر شد

مدّتی سخت گذشت * به سرازیر رسید * طعمِ آزادی چشید

آخرِ‌خط را دید * آخرِ خط مرگ بود * مُردنِ پُر درد بود

مَردِ دل پیرِ سیاه * شد جوانِ دل سپید * دست از خطا کشید

مَرد اینک مَرد است * عاشقی بی درد و * شاخه ای پُر برگ است./././. 


این شعر ٬ داستان مردیست که به آخر خط خراباتِ خود رسید و به
خواستِ خدا ٬ پیامِ رهایی را دریافت کرد و راهِ خود را به کُل عوض
کرد. پس از سالها تخریب ٬ تحقیر ٬ بی هویتی و ... ٬ به دنیایی
که انسان های عادی بخوبی و راحتی در آن زندگی می کردند ٬
سلام کرد. او واقعا مرد بود.

گرگان*هوا سرد و سوزناک*خسته از بی خوابی.
ساعت ۱:۵۶ بامداد دوشنبه ۷/۱۱/۱۳۸۷
وحید عابدین پور*شاعرجوان*V.A