رویای خاکستری

رویای خاکستری

عشق به نفرت
رویای خاکستری

رویای خاکستری

عشق به نفرت

خرد و عاطفه

بگذار لب فرو بندیم و به خواب رویم

بگذار باران بر شیشه پنجره ببارد

اکنون بیزارم تا مغز استخوان

بیزار از سفر

و از پیمودن جاده های بی پایان

که ما را امشب به اینجا کشانیده در این تعطیلات آخر

هفته و اندک اقبالی برای تفاهم.

چرا که نمی توانیم با هم به سر بریم و قادر به جدایی هم نیستیم

تناقض دیرینی است بین خرد و عاطفه.

اکنون او به آرامی در دل شب خفته

در قلب تیره و تارم او یگانه فروغ است

غرق در عشق اویم و به چهره اش می نگرم

هنوز ندای عقل به گوشم می رسد:

( این رویا را از سر به در کن)

حالا سپیده سر می زند و هنوز به خواب نرفته ام.

 سرم به دوران افتاده ولی راهم مشخص شده

چیزی بر جای نمانده و دیگر نمی توان تظاهر کرد

اکنون زمان رها کردنش رسیده

حالا ندای دل را بشنو:

(گذشت زمان آن را ثابت می کند. او همیشه جزیی از زندگی ام خواهد بود.

نمی خواهم رفتنش را ببینم)

پس من در دفاع از خود به ندای دلم گوش می سپرم. بهتر است بماند...

// زمان آن رسیده تا رهایش کنم ــــ نمی خواهم رهایش کنم //

و در این تناقض دیرینه به نفع دلم رای دادم.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد