نازنینم!
اگر دیدی کنار ماه می خندم
میان باد می گریم
اگر زیر بارانی ام یک چمدان و چتر کهنه دیدی
حرفی نزن و به جایی چیزی نگو.
بگذار مردمان این سوی باد و آن سوی آفتاب
در خانه هایی که چراغ هایشان پر از پروانه مُردست
در خواب نزدیک سحر
نام مرا هجی کنند.
عزیزم!
بخدا چیزهایی امشب به یادم می آید:
از حالا اگر دیدی چتر و چمدانی کهنه در کوچه می دود
و دور می شود چیزی نگو و بگذار به خاطر تو
بروم کمی چیز های آشنا بیاورم.
باور کن همین چتر سیاه
همین بلیت های کهنه
نشان غربت ماست.
هیوا مسیح